محمدپارسا جانمحمدپارسا جان، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 23 روز سن داره

داستانهای پارسانامه (نی نی و ما)

اقاپارسای وبلاگ نویس

شضچکمه ننب فتننماععدمو٧٦رذالب ابرز ططب ز٠٠٠ر یجچ إ؟ ازبس غر زدی اوردمت پای صفحه کلید تا خودت توی وبلاگت بنویسی و اروم بشی به امید اون روزی که رفتی اول ابتدایی بعد بیارمت بشینی جمله های معنی دار بنویسی این لحظه:یه نگات به صفحه مانیتوره یه نگات به صفحه کلید در عین حال غر هم میزنی شیر هم میخوری اواز هم میخونی ...
31 فروردين 1392

یه مامان خیلی بد

عشق کوچولوی من اینو فقط مینویسم تاهمیشه برام یه زنگ خطر باشه که مامان بیخیالی نباشم دیشب روی تخت خوابوندمت و داشتم شیرت میدادم که از شدت خستگی خوابم برد و نفهمیدم که چه موقع از وسطمون که خوابیده بودی گذاشتمت کنار تخت وبعد نیمه های شب گریه افتاده بودی برای شیر و من گیج نفهمیده بودم تو هم به محض بیدار شدن غلت زده بودی و با پیشونی افتاده بودی روی سرامیک وچنان لرزه ای کشیدم که نگو خیلی ترسیده بودی توی بغلم گریه کردی تا شیرت دادم واروم شدی خداروشکر سرت زود دردش خوب شد و گریه ات بیشتر به خاطر ترسیدنت بود  امیدوارم منو ببخشی نفسم من جونم به جونت بسته است امیدوارم همیشه سالم باشی ودیگه ناخواسته کوتاهی ای در حقت نکنم ایشالا ...
23 فروردين 1392

تولد عید شما مبارک

ووروجکم میدونم خیلی تاخیری خوردم ولی چه کنم که به نت دسترسی نداشتم و این ایام عید هم خیلی شلوغ پلوغه اول ازهمه این که مرد کوچولوی من تولد 6ماهگیت مبارک روز تولدت رفتیم بهداشت واکسنتو زدیم هرچی از شجاعت شیر پسرم بگم کم گفتم همون موقع زدن یه گریه کوچولو کردی و والسلام برای واکسن چهار ماهگیتم همینقدر خوب بودی فقط برای دو ماهگیت بود که چون از خواب بیدارت کردیم حسابی شیون راه انداختی که اونم بعد واکسن گریه هات تموم شد والبته گریه اساسی و قطع نشدنیت مال زمان ختنه ات بود که هنوز برام یاداوریشم دردناکه و عذاب اور بمیرم برات بگذریم... اما وزنت این ماه خیلی اضافه نشده:8کیلوو350گرم وبجاش قدت تلافیشو کرده و شدی70سانت دور سرتم شده44.5سانت واما پیشرفتهای ق...
22 فروردين 1392
1